تمام گردیدن

لغت نامه دهخدا

تمام گردیدن. [ ت َ گ َ دَ ] ( مص مرکب ) تمام شدن. تمام گشتن. کامل شدن. بی نقص گردیدن. بی کم و کاست شدن : ورای قنوج را ملک تمام نگردد تا زیارت این بتخانه نکند. ( حدود العالم ).
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست.
فردوسی.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ارتو واحدیکتا را.
ناصرخسرو.
تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام
تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟
ناصرخسرو.
تا بجای او شناسیمش امام
تاکه کارما از او گردد تمام.
مولوی.
|| پایان یافتن. به آخر رسیدن :
امیدها به لبش داشتم ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد.
صائب ( از آنندراج ).
رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس