تمام شدن


برابر پارسی: پایان یافتن

معنی انگلیسی:
conclude, cost, end, exhaustion, expire, finish, lapse, to be finished, to full (as the moon), to go out of print

لغت نامه دهخدا

تمام شدن. [ ت َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بکمال رسیدن. ( فرهنگ رشیدی ). کامل شدن. ( ناظم الاطباء ) :
این همه یکسره تمام شده ست
نزد توای بت ملوک فریب.
رودکی.
زیرا بدین دو جسم طبیعی تمام شد
کز آب و باد و خاک وز افلاک برترند.
ناصرخسرو.
میانه کار همیباش و به کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
جهان به مردم دانا تمام باید شد
پس این مراد ترا می تمام باید کرد.
ناصرخسرو.
آنچه همی جست سکندر هگرز
کی شد یک روز مر او را تمام.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین ، شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت می کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. ( نوروزنامه ). اگر آن بنا در روزگار او تمام نشد پسراو آن بناء نیم کرده آن پادشاه تمام کردی. ( نوروزنامه ). || به انتها رسیدن کاری. ( برهان ). به پایان رسیدن. پایان یافتن. به آخر رسیدن. منقضی شدن. انجام یافتن. فرجامیدن. به نهایت رسیدن : گفت من چیز دیگربر این پیوندم تا کار تمام شود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ). چون مدت سی سال تمام شد. ( قصص الانبیاء ص 151 ).... نشان پختن ماده بود و به نهایت رسیدن بیماری یعنی تمام شدن بیماری. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گنجشک را که دانه روزی تمام شد
از پیش باز بازنیاید به آشیان.
سعدی.
|| مردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از مردن باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کنایه از مردن و فوت شدن هم هست. ( برهان ) : به شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. ( تاریخ بیهقی ). خوب همینطور ناگهانی تمام می شدیم. ( سایه روشن صادق هدایت ص 18 ). || نیست و نابود گشتن چنانکه نشانی از او نماند. فنای محض :
در عاشقی بمیر حسن تا شوی تمام
نشینده ای هرآنکه بمیرد تمام شد.
میر حسن دهلوی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

بکمال رسیدن . کامل شدن .

واژه نامه بختیاریکا

دیندا کِردِن؛ سر ویدن ( سر آویدن ) ؛تُهستن؛ چیرستن

جدول کلمات

به سر امدن

مترادف ها

pass (فعل)
قبول کردن، قبول شدن، تصویب کردن، رخ دادن، گذراندن، اجتناب کردن، رد کردن، سپری شدن، گذشتن، رد شدن، سرامدن، عبور کردن، تمام شدن، سبقت گرفتن از، مرور کردن، عقب گذاشتن، پاس دادن، تصویب شدن، رایج شدن، وفات کردن

finish (فعل)
موقوف کردن، ب انتها رسیدن، تمام کردن، سپری شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن

end (فعل)
ب انتها رسیدن، تمام کردن، خاتمه یافتن، به انتها رسیدن، خاتمه دادن، بپایان رساندن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، بپایان رسیدن، منتج شدن

expire (فعل)
ب انتها رسیدن، سپری شدن، مردن، سرامدن، منقضی شدن، تمام شدن، بپایان رسیدن، دم براوردن

go (فعل)
کار کردن، راه رفتن، شدن، روی دادن، رفتن، گذشتن، سیر کردن، پا زدن، راهی شدن، تمام شدن، در صدد بودن، روانه ساختن، گشتن، رهسپار شدن، رواج داشتن، بران بودن

give out (فعل)
توزیع کردن، اعلان کردن، پخش کردن، بیرون دادن، تمام شدن، کسر امدن

spend (فعل)
صرف کردن، خرج کردن، تمام شدن، صرف شدن، سودن

poop (فعل)
تمام شدن، قورت دادن، گوزیدن، تفنگ در کردن، صدای بوق ایجاد کردن، باعقب کشتی تصادم کردن، از نفس افتادن، باد و گاز معده را خالی کردن

فارسی به عربی

اذهب , اصرف , ترخیص , موخرة السفینة , نهایة

پیشنهاد کاربران

به سر آمدن
شدن
شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) :
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
...
[مشاهده متن کامل]

بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
فردوسی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
نتوان کرد از این بیش صبوری نتوان
کار زان شد که توان داشتن این راز نهان.
فرخی.
آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشتر است.
انوری.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزارگونه سخن بر دهان و لب خاموش.
حافظ.
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد.
حافظ.
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد.
محیط.
بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا
حافظ

🇮🇷 کارواژه ی برنهاده: پایان یافتن 🇮🇷
draw to a close/end=to end
Be over
Be out
Run out
به وقوع پیوستن ، رخ دادن
انجام شدن
آخر آمدن
به اتمام پیوستن
- به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. تمام شدن. به پایان آمدن :
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن.
فردوسی.
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن.
فردوسی.
- به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن. به پایان رسیدن. به آخر رسیدن :
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
و رجوع به �به بن آمدن � شود.
- به بن شدن ؛ آخر شدن. به فرجام رسیدن. به آخر رسیدن :
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن.
فردوسی.
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن.
فردوسی.
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن.
فردوسی.

یکسره شدن
ته کشیدن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس