تلیس

لغت نامه دهخدا

تلیس. [ ت َ ] ( ع اِ ) پارچه از ابریشم یا کَنَب که بدان بار و جز آن پیچند. گونی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ج ، تلالیس : و قتلها طرحت ( بغداد خاتون ) هنالک ایاماً مستورةالعورة بقطعة تلیس. ( ابن بطوطه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ثم وصلا الی... و هی احساء ماء تنزل القوافل علیها و یقیمون ثلاثة ایام فیستریحون و یصلحون سقیتهم ویملونها بالماء و یخیطون علیها التلالیس خوف الریح. ( ابن بطوطه ، یادداشت ایضاً ). فوجدت شور دارالسلطان محتلاً رجالاً و صبیاناً من الممالیک و ابناءالملوک و الوزراء و الاجناد و قد لبسوا التلالیس و جلال الدواب و جعلوا فوق رؤسهم التراب و التبن ( فی عزاء ابن الملک ). ( ابن بطوطه ، یادداشت ایضاً ). رجوع به تلیسة شود.

فرهنگ فارسی

پارچه از ابریشم که بدان بار و جز آن پیچند .

پیشنهاد کاربران

در گویش شوشتری و دزفولی به معنی خیس شدن و تر شدن استفاده میشود
خیس شدن، تر شدن
حالا خودشان را تر و تلیس، چرک و ناراحت حس کردند - تمشک تیغ دار آنتوان چخوف ترجمه صادق هدایت
تلیس ( Təlis ) :در زبان ترکی به معنی گونی است

بپرس