چه سود از پشیمانی آید بکف
چو سرمایه عمر کردی تلف.
سعدی ( بوستان ).
یکی زندگانی تلف کرده بودبه جهل و ضلالت سرآورده بود.
سعدی ( بوستان ).
از سرد مهری آتش شوقم فسرده است روغن تلف مکن به چراغی که مرده است.
صائب ( از آنندراج ).
نظاره را تلف مکن ای چشم بد معاش شاید به وصل او برسی کار عالم است.
ملهمی تبریزی ( ایضاً ).