تلخی

/talxi/

مترادف تلخی: مرارت، ناخوشی، ناگواری ، بدخلقی

متضاد تلخی: خوشی، شیرینی

معنی انگلیسی:
acridity, acrimony, gall, virulence, bitterness, [fig.] hardship

لغت نامه دهخدا

تلخی. [ ت َ ] ( حامص ) مرارت چون تلخی بادام و تلخی گلاب و در تلخی می و صهبا کنایه از تندی می و تلخی دریا کنایه از شوری آب. ( آنندراج ). مرارت و مزه تلخ. ( ناظم الاطباء ). مقابل شیرینی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
جهان ما به مثل می شده ست و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری ( از ترجمان البلاغه رادویانی ).
ای تازه گل که چون ملی از تلخی وخوشی
چند از درون بخصمی و بیرون بدوستی.
خاقانی.
زخم بلا مرهم خودبینی است
تلخی می مایه شیرینی است.
نظامی.
چاره سودای ما پند نصیحت گر نکرد
تلخی دریا علاج خامه عنبر نکرد.
صائب ( از آنندراج ).
از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد.
( ایضاً ).
نبرد تلخی بادام را آب
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب.
( ایضاً ).
|| سرزنش و سختی. ( ناظم الاطباء ). تلخی مرگ و تلخی جان کندن کنایه از، سختی مرگ و نزع. ( آنندراج ). مقابل خوشی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
از آن جمله تلخی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت.
سعدی ( بوستان ).
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر.
سعدی ( بوستان ).
نبیند تلخی جان کندن آنکس
که لعل جانفزایت را گزیده ست.
کمال خجندی ( ایضاً ).
از جهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر.
صائب ( از آنندراج ).
تلخی مرگ شود شهد بکامش صائب
هرکه زین عالم پرشور به تلخی گذرد.
( ایضاً ).
وقت مردن بزبان نام لبت آوردم
لذتش تلخی جان کندنم از کامم برد.
باقر کاشی ( ایضاً ).
|| کاسنی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تلخ و ترکیبهای آن شود.

تلخی. [ ت َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه واقع است و150تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

بد مزگی دارا بودن مز. غیر مطبوع مقابل شیرینی . ۲ - سختی بدی مقابل خوشی : (( تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت . ) ) ( گلستان ) ۳ - ترشرویی بد خلقی .
دهی از دهستان زاوه است که در بخش حومه شهرستان تربت حیدریه واقع است .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ شیرینی] یکی از چهار طعم اصلی که ناگوار است، مانند طعم لیموشیرینی که چند دقیقه در مجاورت هوا قرار بگیرد.
۲. (حاصل مصدر ) [مجاز] تلخ و دشوار بودن: تلخی زندگی.
۳. [مجاز] سختی و بدی زندگانی.
۴. (حاصل مصدر ) [عامیانه، مجاز] ترش رو بودن، بدخلق بودن.
۵. (اسم ) [مجاز] شراب.
۶. (اسم ) [عامیانه] = تریاک

دانشنامه عمومی

تلخی (زاوه). تلخی روستایی در دهستان زاوه بخش مرکزی شهرستان زاوه استان خراسان رضوی ایران است. بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۰ جمعیت این روستا ۳۷۰ نفر ( در ۱۰۶ خانوار ) بوده است. [ ۱]
عکس تلخی (زاوه)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

مرارت

مترادف ها

poignancy (اسم)
تیزی، تلخی، زنندگی، حادی

virulence (اسم)
تندی، خصومت، تلخی، واگیری، زهراگینی

gall (اسم)
گستاخی، صفرا، زردآب، زهره، تلخی، تاول، عیب، لکه، زخم پوست رفتگی

bitterness (اسم)
تلخی

فارسی به عربی

شدة الحزن , صفراء

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ پاشنگ
واژه ی تلخی از ریشه ی واژه ی تلخ فارسی هست
زبان های ترکی�در چند مرحله بر�زبان فارسی�تأثیر گذاشته است. نخستین تأثیر زبان ترکی بر پارسی، در زمان حضور سربازان تُرک در ارتش�سامانیان�روی داد. پس از آن، در زمان فرمان روایی�غزنویان، �سلجوقیان�و پس از�حملهٔ مغول، تعداد بیشتری�وام واژهٔ�ترکی به زبان فارسی راه یافت؛ اما بیشترین راه یابی واژه های ترکی به زبان فارسی در زمان فرمانروایی�صفویان، که ترکمانان�قزلباش�در تأسیس آن نقش اساسی داشتند، و�قاجاریان�بر ایران بود.
...
[مشاهده متن کامل]

• منابع ها. تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، خلاصه ج. اول و دوم، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۴
• تاریخ ادبیات ایران، ذبیح الله صفا، خلاصه ج. سوم، انتشارات بدیهه، ۱۳۷۴
• حسن بیگ روملو، �احسن التواریخ� ( ۲ جلد ) ، به تصحیح�عبدالحسین نوایی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۴۹. ( مصحح در پایان جلد اول شرح مفصل و سودمندی از فهرست لغات�ترکی�و�مغولی�رایج در متون فارسی از سده هفتم به بعد را نوشته است )
• فرهنگ فارسی، محمد معین، انتشارات امیر کبیر، تهران، ۱۳۷۵
• غلط ننویسیم، ابوالحسن نجفی، مرکز نشر دانشگاهی، تهران، ۱۳۸۶
• فرهنگ کوچک زبان پهلوی، دیوید نیل مکنزی، ترجمه مهشید فخرایی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۹

تلخیتلخیتلخیتلخی
غم ودرد احساس درک نکردن خودی
مر، مرارت
تلخی یعنی ناخوشی در زندگی

بپرس