تقاضا کردن


مترادف تقاضا کردن: مستدعی بودن، خواهش کردن، درخواست کردن، متمنی بودن، مقتضی بودن، ایجاب کردن، اقتضا کردن

برابر پارسی: وَژولیدن، فَژولیدن، اَوژولیدن

معنی انگلیسی:
request

لغت نامه دهخدا

تقاضا کردن. [ ت َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خواستن و خواهش نمودن. ( ناظم الاطباء ). مطالبه :
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شودچو اجابت شود دعا.
خاقانی.
روزی که بر صحرا مجتمع بودند ناصرالدین او را تقاضای سخت کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
ابریق گر آب تابه گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضانکند.
سعدی.
عدالت این تقاضا میکند کزخرمن قسمت
نیابد نان جوهرکس که نان گندمی دارد.
صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) در خواست کردن خواهش کردن .

مترادف ها

adjure (فعل)
سوگند خوردن، قسم دادن، لابه کردن، تقاضا کردن، به اصرار تقاضا کردن

request (فعل)
تقاضا کردن، درخواست کردن، طلب کردن، طلبیدن، خواهش کردن، خواستار شدن، تمنا کردن

demand (فعل)
تقاضا کردن، طلب کردن، مطالبه کردن، خواستار شدن

beseech (فعل)
تقاضا کردن، استدعاء کردن، التماس کردن، در جستجوی چیزی بودن

bone (فعل)
تقاضا کردن، درخواست کردن، خواستن، گرفتن یا برداشتن

put in (فعل)
تقاضا کردن، رساندن، مداخله کردن، کنار امدن با

solicit (فعل)
تقاضا کردن، درخواست کردن، خواستن، بیرون کشیدن، جلب کردن، التماس کردن، تشجیع کردن، خواستار بودن، وسوسه کردن

sue (فعل)
تقاضا کردن، تعقیب کردن، تعقیب قانونی کردن، دعوی کردن

cry off (فعل)
تقاضا کردن، درخواست کردن

فارسی به عربی

استحلف , توسل , طلب , قاض , مطلب
استدعاء
عظم

پیشنهاد کاربران

Demand
call on ( someone or something ) to do sth
درخواستن. [ دَ خوا / خا ت َ] ( مص مرکب ) خواستگاری نمودن و خواهش کردن. ( آنندراج ) . استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. ( ناظم الاطباء ) . تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن :
...
[مشاهده متن کامل]

از خداوندخسروان درخواه
تا فرستد ترا به ترکستان.
فرخی.
پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. ( قصص الانبیاء ص 146 ) . روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام ، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342 ) . من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. ( تاریخ بیهقی ص 387 ) . با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. ( تاریخ بیهقی ص 685 ) . من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. ( تاریخ بیهقی ) . اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. ( تاریخ بیهقی ص 41 ) .
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانه ٔ خلیفه را خدمت کنیم ، درخواه تا از این بریدن درخت [ سرو کشمیر ] درگذرد. ( تاریخ بیهق ) .
چو اندر دوستی آگاهم از تو
بجا آر آنچه من درخواهم از تو.
نظامی.
درخواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.
نظامی.
این نامه به نام از تو درخواست
بنشین و طراز فام کن راست.
نظامی.
خطاب آمد که ای مقصود درگاه
هر آن حاجت که مقصود است درخواه.
نظامی.
مهین بانو جوابش داد کای ماه
بجای مرکبی صد ملک درخواه.
نظامی.

روانداختن بر کسی

بپرس