اثر نعمت تو بر ما، زان بیشتر است
که توان آورد آن را به تغافل کفران.
فرخی.
ای متغافل بکار خویش نگه کن چند گذاری چنین جهان به تغافل.
ناصرخسرو.
ای دوست غم تو سر بسر سوخت مراچون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه سوز دل نمی دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا.
خاقانی.
رفت جوانی بتغافل بسرجای دریغ است دریغی بخور.
نظامی.
اگرچه مالک رقی و پادشاه بحقی همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل.
سعدی.
بمیر از درد ای دشمن که هم در عرصه محشرنسازم خشک از خون تو شمشیر تغافل را.
ظهوری ( از آنندراج ).
خوش آشکار تیغ تغافل زدی و مانددر گردن نگاه نهان خونبهای ما.
ظهوری ( ایضاً ).
|| چشم پوشی نمودن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سوگند دروغ یاد کردن. ( از اقرب الموارد ).