تعیین کردن. [ ت َع ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) معین و مشخص نمودن و هر نیز نمودن. ( ناظم الاطباء ) : آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. ( کلیله و دمنه ). کردم از جغد طلب نسخه گمنامان را گر شود یافته تعیین تو خواهم کردن.
واله هروی ( از بهار عجم ).
ز قید عشقم آزادی اسیری تا ابد نبود چو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم.
اسیری ( ایضاً ).
فرهنگ فارسی
( مصدر ) کسی را بکاری نصب کردن برگماشتن . معین و مشخص نمودن
مترادف ها
assign(فعل)
واگذار کردن، اختصاص دادن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، بخش کردن، ارجاع کردن، قلمداد کردن، ذکر کردن
fix(فعل)
جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به
specify(فعل)
تصریح کردن، معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، ذکر کردن، مشخص کردن، تیین کردن، مخصوصا نام بردن، جنبه خاصی قائل شدن برای
state(فعل)
اظهار کردن، تعیین کردن، توضیح دادن، اظهار داشتن، جزء به جزء شرح دادن
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن
assess(فعل)
تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن
slate(فعل)
تعیین کردن، مقدر کردن، با لوح سنگ پوشاندن، واقعه ای را ثبت کردن
locate(فعل)
تعیین کردن، معلوم کردن، قرار دادن، تعیین محل کردن، مستقر ساختن، مکان یابی کردن، جای چیزی را معین کردن
delimit(فعل)
تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن
qualify(فعل)
تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، از بدی چیزی کاستن
prescribe(فعل)
تعیین کردن، مقرر داشتن، تجویز کردن، نسخه نوشتن
tell off(فعل)
تعیین کردن، توبیخ کردن، شمردن و کنار گذاردن، مردود شمردن
فارسی به عربی
حدد , خصص , صف , عین , قرر , لوح , مازق , هالة
پیشنهاد کاربران
determine
سنجیدن
گماردن
ساختن معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیاکردن. آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را : بجان من که برخیزی. . . و بدانجا شوی و چون اندر شوی راست بدانجا شوی که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی. ( تاریخ بلعمی ) . ... [مشاهده متن کامل]
همه پهلوانان ابا موبدان برفتند نزدیک شاه جهان. جهاندار چون دید بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان. فردوسی. وزان پس بپرسید و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش. فردوسی. سبک بر سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جای خواب. فردوسی. رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. ( تاریخ بیهقی ) . خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است ، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. ( تاریخ بیهقی ) . بدادی سبک داد و بنواختی وز اندازه بر، پایگه ساختی. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
۱ - روشن ساختن، روشن کردن، دانسته کردن ۲ - برگماشتن، برگماردن