تعس

لغت نامه دهخدا

تعس. [ ت َ ] ( ع مص ) بر روی درافتادن و هلاک شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). هلاک شدن و بر روی درافتادن و خوار گردیدن و الفعل من فتح و سمع یعنی اذا خاطبت قلت : «تعست » کفتح. و اذا حکیت قلت : «تعس » کسمع. و گویندتعسه اﷲ؛ یعنی هلاک گرداند او را خدا. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

تعس. [ ت َ ] ( ع اِ ) بدی و دوری و نگون ساری و هلاکی ، یقال : تعساً له. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بدی و بدبختی و نحوست. ( دزی ج 1 ص 147 ). تعساً له ؛ یعنی هلاک گرداند خداوند او را و این مفعول مطلق است و عامل آن محذوف. ( از اقرب الموارد ). تعساً له ؛ هلاکی باد بر او. ( دهار ).

تعس. [ ت َ ع ِ ] ( ع مص ) تاعس. نعت است از تَعس. ( منتهی الارب ). هلاک شونده و برروی درافتاده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تاعس و دو ماده قبل شود.

فرهنگ فارسی

نعت است از تعس

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَعْساً: سقوطی برنخاستنی (تعس :سقوط انسان و افتادن با صورت و به همین حال ماندن)
تکرار در قرآن: ۱(بار)
هلاکت. (قاموس) در مجمع گفته: آن لغزشی است که صاحبش قدرت برخاستن ندارد ، آنان که کافر شدند هلاکت بر آنهاست و اعمالشان را گمراه کرد (اعمال گمراه شده به آنها نخواهد رسید و فایده‏ای نخواهد داشت).

پیشنهاد کاربران

بپرس