من که باشم با تعرفهای حق
که برآرد نفس من اشکال و دق.
( مثنوی ).
|| پژوهیدن. ( فرهنگ فارسی معین ). بازجست و تحقیق از کار کسی : رعایای خراسان قصه ها به درگاه سلطان روان کردند و بتعرف صاحبدیوان رقعه ها عرض دادند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 336 ). || معرفه ساختن اسم ، ضد تنکر. || معروف شدن نزد کسی. || خواستن چیزی را از کسی چندانکه بشناسد آن را: تعرف فلان عنه فلان ُ؛ ای تطلبه ُ حتی عرفه ُ. ( از اقرب الموارد ). تعرفت ماعندک ؛ خواستم و جستم چیزی را چندانکه شناختم آن را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || خواستن چیزی : تعرف الضالة؛ طلبها و منه قول حریری : «فغدوت غدو المتعرف »؛ ای طالب المفقود. ( از اقرب الموارد ).