تصعلک. [ ت َ ص َ ل ُ ] ( ع مص ) درویشی نمودن. ( زوزنی ). درویش و محتاج گردیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): بلینا زماناً بالتصعلک و الغنی. ( اقرب الموارد ). و ذؤبان العرب لصوصهم و صعالیکهم... الذین یتلصصون و یتصعلکون. ( تاج العروس در ماده ذئب ). و رجوع به صعلوک شود. || انداختن شتران پشمها را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).