مجتمع گشتند مر توزیع را
بهر دفع زحمت و تصدیع را.
مولوی.
شوق تصدیع عرض حالی دادتا ز ناگفته گفت واله بس.
واله هروی ( ازآنندراج ).
تصدیع در تدارک بر ماحضر مکش داری چو سرکه با نمکی دردسر مکش.
مخلص کاشی ( ایضاً ).
|| دردمندسر شدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) دردسر و آزردگی خاطر. مزاحمت و آزار. و رنج و محنت و اضطراب. ( ناظم الاطباء ).- تصدیع خاطر ؛ آزردگی خاطر. ( ناظم الاطباء ).