تشکل

/taSakkol/

مترادف تشکل: شکل گرفتن، صورت پذیرفتن، متشکل شدن، صورت پذیری، شکل گیری

معنی انگلیسی:
constitution, formation, being organized

لغت نامه دهخدا

تشکل. [ ت َ ش َک ْ ک ُ ] ( ع مص ) صورت گرفتن چیزی. ( ناظم الاطباء ). ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || بعضی از میوه پخته شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). به پختن درآمدن انگور و رسیده شدن بعض آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). نیم رس شدن انگور. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

شکل پیداکردن، صورت پذیرفتن، خوب صورت شدن
۱-( مصدر ) صورت پذیرفتن قبول شکل و صورت کردن . ۲- نیکو صورت شدن . ۳- ( اسم ) صورت پذیری .جمع : تشکلات .

فرهنگ معین

(تَ شَ کُّ ) [ ع . ] (مص ل . ) صورت پذیرفتن ، شکل گرفتن .

فرهنگ عمید

۱. شکل پیدا کردن، صورت پذیرفتن، به صورتی درآمدن.
۲. [قدیمی] خوب صورت شدن.

گویش مازنی

/teshkel/ کودک پرجنب و جوش - گاو نر کوچک
/tash kol/ هیزمی که یک سرش آتش گرفته باشد

پیشنهاد کاربران

ساختار، سازمان، ریختار، کالبد، انجمن ( بسته به گزاره ی هر یک )
تشکل=انجمن
تشکل صفی=انجمن صنفی

بپرس