ز بس تشنگی چاک گشته زبان
پر از خاک آورد گشته دهان.
فردوسی.
شد از رنج و از تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات.
فردوسی.
تن از خوی پرآب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
نه همه تشنگی و گرسنگی باید خوردنوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر.
فرخی.
چو بسپردم من اندر تشنگی جان مباد اندر جهان یک قطره باران.
( ویس و رامین ).
شور است آب او ننشاندت تشنگی گر نیستی ستور مخورآب تلخ و شور.
ناصرخسرو.
وز بیم تشنگی قیامت همیشه تودر آرزوی قطرگکی آب زمزمی.
ناصرخسرو.
تشنگی ، آب شور ننشاندمخور آن ، کت از او شکم راند.
سنایی.
آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
از غایت تشنگی که بردم در حلق نمیرود زلالم.
سعدی.
تشنگی. [ ت َ ش َ ] ( اِ ) علتی است ( در کودکان ) که زنان او را تشنگی گویند و آن آماسی باشد گرم که اندر غشاء مغز پدید آید و نشان این علت آن است که جایگاه مغز فرونشسته تر شود و درد به چشم و حلق فرو همی آید و چشم و همه تن زرد شود. باید که کدوی تر بتراشند و خیار و به آب عنب الثعلب و آب بقلةالحمقاء و آب گشنیز تر و روغن گل و سرکه چند قطره و بهم زنند و بر سر او می نهند و اگر این چیزها نباشد، سپیده خایه مرغ با روغن گل بهم بزنند و ضماد کنند نافعبود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ).