دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید.
خاقانی.
من گل خون به دهان آمده و تشنه لبم بر گل تشنه ، گه ژاله هوایید همه.
خاقانی.
تشنه لب بر در دریا چو صدف سر و تن بی سپری خواهم داشت.
خاقانی.
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان سکندر تشنه لب بر آب حیوان.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی ، چه سیراب و چه تشنه لب.
( بوستان ).
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت.
حافظ.
شاید که به آبی فلکت دست نگیردگر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی.
حافظ.
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی.
حافظ.