تشمس

لغت نامه دهخدا

تشمس. [ ت َش َم ْ م ُ ] ( ع مص ) در آفتاب ایستادن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در آفتاب نشستن و ایستادن. ( از اقرب الموارد ). || بخل ورزیدن بر کسی. ( از اقرب الموارد ).

تشمس. [ ت ُ ش ُم ْ م َ ] ( اِخ ) شهری است قدیمی در مغرب و باره کهنی در آنجا باقی است... ( از معجم البلدان ). صاحب الحلل السندسیه میم را مکسور ضبط کرده و نویسد: شهر بزرگی بود. باره ای از سنگ دارد که بر نهر سفدر مشرف است و بین آن تا دریا قریب یک میل فاصله است. این شهر قراء آبادی دارد که بربرها در آن زندگی می کنند، بر اثر فتنه ها و جنگ های متوالی ویران گردید. ( از حلل السندسیه ج 1 ص 45 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس