تشخیص دادن
مترادف تشخیص دادن: بازشناختن، شناختن، بازشناسی کردن، شناسایی کردن، تمیز دادن، تعیین ماهیت کردن، پی بردن
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
مترادف ها
نقل کردن، گفتن، تشخیص دادن، فاش کردن، بیان کردن، تعریف کردن
به رسمیت شناختن، تصدیق کردن، تشخیص دادن، شناختن، باز شناختن
پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن، جستن
داوری کردن، قضاوت کردن، تشخیص دادن، حکم دادن، محاکمه کردن
پیش بینی کردن، تشخیص دادن
تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن
فرو نشاندن، تشخیص دادن، دیدن، مشخص کردن، تمیز دادن، وجه تمایز قائل شدن، تمبز دادن، دیفرانسیل گرفتن، مشهور کردن
تشخیص دادن، برشناخت کردن
درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن
تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن
تشخیص دادن، تمیز دادن، از دیگران جدا کردن، بصورت فردی در اوردن، حالت ویژه دادن، منفرد ذکر کردن، تک کردن
تشخیص دادن، جاسوس بودن، جاسوسی کردن، بازرسی کردن، دیده بانی کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
مشخص==شناسمند، شناسوار، جُدار ( با تفظ پهلوی یوتار، فرهنگ پهلوی فره وشی برگه478 )
تشخیص==شناسمندی، شناسواری
تشخیص دادن==شناسمندی دادن، شناسواری دادن
معین==گزینمند، گزینوار، کومند، پیدانیده ( با تلفظ پهلوی پیتا کینیتک ) ، برینمند ، ( فرهنگ پهلوی فره وشی برگه 484 )
... [مشاهده متن کامل]
تعیین ==گزینمندی، گزینواری
. . . . . . . . .
مشخص:چیزی با ویژگی ها و جزئئیات روشن و دانسته که شناخت دقیق نسبت به آن وجود دارد
معین:چیزی با ویژگی ها و جزئیات روشن و دانسته که بگونه دقیق، گزینش ، انتخاب و تعیین شده است
مند پسوند دقیق ساز است ، بازشناسی معنی تشخیص نمی دهد و معنی از نو شناختن می دهد
تشخیص==شناسمندی، شناسواری
تشخیص دادن==شناسمندی دادن، شناسواری دادن
معین==گزینمند، گزینوار، کومند، پیدانیده ( با تلفظ پهلوی پیتا کینیتک ) ، برینمند ، ( فرهنگ پهلوی فره وشی برگه 484 )
... [مشاهده متن کامل]
تعیین ==گزینمندی، گزینواری
. . . . . . . . .
مشخص:چیزی با ویژگی ها و جزئئیات روشن و دانسته که شناخت دقیق نسبت به آن وجود دارد
معین:چیزی با ویژگی ها و جزئیات روشن و دانسته که بگونه دقیق، گزینش ، انتخاب و تعیین شده است
مند پسوند دقیق ساز است ، بازشناسی معنی تشخیص نمی دهد و معنی از نو شناختن می دهد
دانستن
وادیدن چیزی از چیزی ؛ تشخیص دادن آن :
چونکه تو ینظر بنوراﷲ بدی
نیکویی را واندیدی از بدی .
مولوی .
چونکه تو ینظر بنوراﷲ بدی
نیکویی را واندیدی از بدی .
مولوی .