به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین.
مسعودسعد.
به وقت آنکه درآغاز فتنه بود جهان که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین ؟
امیر معزی ( از آنندراج ).
چند گویی که مهراز او برگیرخویشتن را به صبر ده تسکین.
سعدی.
ترنجبین وصالم بده که ضربت صبرنمیدهد خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی.
مرا از نامه و پیغام صائب دل نیاسایدبه حرف و صوت نتوان داد تسکین اضطرابم را.
صائب ( از آنندراج ).
پیک یار آمد و تسکین دل نالان دادبرگ گل در قفس مرغ گرفتارم ریخت.
دانش ( از آنندراج ).
|| دلنوازی کردن. ( ناظم الاطباء ).