تسویس. [ ت َ س ْ ] ( ع مص ) شپشه در طعام افتادن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). سو درافتادن در چیزی. || آراستن و زینت دادن کاری را برای کسی و مرتکب آن شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تسویس فلان امری رابرای فلان آراستن و زینت دادن آن امر. ( از متن اللغة ). آراستن و زینت دادن امری. ( از اقرب الموارد ). زینت دادن کاری را برای کسی. ( از المنجد ). || سیاست در گردن کسی افکندن. سوس فلان امورالناس ( مجهولا )؛ ای صیرملکاً. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ). پادشاه شدن بر قومی. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). || رئیس قرار دادن کسی را برای قومی. ( از متن اللغة ). || گویند سوس عظمی یعنی از اندوه هلاک شدم. ( از متن اللغة ).