کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم.
ناصرخسرو.
ای به هر مفخرت که در گیتی است کرده فرزانگان ترا تسلیم.
مسعودسعد.
به جهد شیشه سیماب گر در او ریزی به شیشه تو کند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی ( دیوان چ شاه حسینی ص 401 ).
چون فخرالدوله وفات یافت به قابوس کس فرستاد...و او را بخواند تا ولایت بدو تسلیم کند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران. ص 260 ).مرا تا عشق تو تعلیم کردند
دل و جانم به غم تسلیم کردند.
نظامی.
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن ز تو کشتن ز من تسلیم کردن.
نظامی.
شاه دید او را و بس تعظیم کردمخزن زر را بدو تسلیم کرد.
مولوی.
تسلیم مفاتیح قلاع و خزائن بدو کردند. ( گلستان چ یوسفی ص 98 ).این بگفت و نعره بزد و جان به حق تسلیم کرد. ( گلستان ).
من اختیار خودرا تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان.
سعدی.
کرد تسلیم به می مسند بی تابی راهر سپندی که در این انجمن از جا برخاست.
صائب ( از آنندراج ).
برمهر بت ای برهمن دیگر در دعوی مزن تسبیح را بستان ز من تسلیم کن زنار را.
ظهوری ( از آنندراج ).
ز دورمی نهد انگشت بر زمین خورشیدچو پیش رأی منیر تو میکند تسلیم.
ظهوری ( ایضاً ).
|| گردن نهادن. قبول کردن. مسلم داشتن : من آن مثل را تسلیم کردم و گفتم
حکیم را ز کریم و کریم را ز حکیم.
حکیم وار چو تسلیم کردم و گفتم
کریم وار ز من و زین دین کند تسلیم.
سوزنی.
لطیفه ای بشنو از کمال خود که در آن ملوک نی که ملک هم مرا کند تسلیم.
انوری ( از آنندراج ).