آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.
مولوی.
سالها جستم ندیدم یک نشان جز که طنز و تسخر این سرخوشان.
مولوی.
گفت رو خواجه مرا غربال نیست گفت میزان ده بر این تسخر مایست.
مولوی.
تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات.
کاتبی ( از شرفنامه منیری ).
برخر همی نشاند خصم ترا به عنف هر روز سخره وار پی تسخر آسمان.
( مؤلف شرفنامه منیری ).
و رجوع به تَسَخﱡر شود.تسخر. [ ت َ س َخ ْ خ ُ ] ( ع مص ) به سخره گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). فرمان بردار کردن دیگری را ورام کردن و بی مزد کاری گرفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). || چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. ( از متن اللغة ). || استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه ؛ هزی به. ( از المنجد ). و رجوع به تَسخَر شود.