ترک گرفتن

لغت نامه دهخدا

ترک گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ). رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی :
خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد.
عطار.
دلی گر بدست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی ( بوستان ).
- به ترک کسی گرفتن ؛ از او جدا شدن و دور شدن. او رارها کردن. از او دست بداشتن :
گفتی که ترک ِ من کن و آزاد شو ز غم
آسان به ترک همچو توئی کی توان گرفت.
امیر خسرو ( ازآنندراج ).
- ترک ِ آسایش گرفتن ؛ از آسودگی و راحت اعراض کردن. تن به سختی دادن. با رنج و سختی ساختن. دل به سختی و رنج خوش داشتن :
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر وجود
ترک ِ آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم.
سعدی ( بدایع ).
- ترک آشنائی گرفتن ؛ بیگانه شدن. بریدن از آشنایان :
تا ترک آشنائی عالم گرفته ایم
عالم تمام معنی بیگانه من است.
صائب ( ازآنندراج ).
- ترک ِ جان گرفتن ؛ از جان گذشتن. دست از جان کشیدن :
سعدیا گربه جان خطاب کند
ترک ِ جان گیر و دل بدست آرش.
سعدی ( طیبات ).
دلم بردی و ترک ِ جان گرفتم
جفاها کردی و آسان گرفتم.
مجد ( از آنندراج ).
- ترک ِ خویش گرفتن ؛ ترک ِ خویش گفتن. خود را نادیده انگاشتن. به هستی خود بی اعتنا بودن :
جفا و جور توانی بکن که سعدی را
چو ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد؟
سعدی ( خواتیم )
- ترک ِ کسی گرفتن ؛ او را رهاکردن و از او دور شدن ، روی از مصاحبت او برتافتن :
درین ره جان بده یا ترک ِ ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی.
سعدی ( طیبات ).
ترک ِ مراد گرفتن ؛ از آرزوی خود چشم پوشیدن. بدنبال مراد خود نرفتن. از هوای دل اعراض کردن :
آن را که مراد دوست باید
گو ترک ِ مراد خویشتن گیر.
سعدی ( طیبات )

پیشنهاد کاربران

go off somebody/something =British English informal to stop liking something or someone
از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن.
( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) .
بازماندن از کاری ؛ منصرف شدن از آن. دست کشیدن از آن :
نشاید بماندن از اینکار باز
که پیش است بسیار رنج دراز.
فردوسی.
زه زدن
انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . از میدان دررفتن. از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.

بپرس