ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
بابور تو، رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج.
سوزنی.
|| آغالیده و ریشیده ، درهم آمده بود چون پیراهن و غیره که بدست جمع کنند و بشکنند چون شسته باشد. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450 ). بمعنی کشیده است. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). درهم کشیده شده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). در فشار و فشرده. درهم آمده : جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450 ).
سکنجیده همی داردم بدردترنجیده همی داردم برنج.
ابوشکور.
بیاراست خود را چو مردان جنگ ترنجیده با بارگی تنگ تنگ .
عنصری ( از فرهنگ جهانگیری ).
جهان بر دلم زین ترنجیده شدبگو کز که جان تو رنجیده شد.
( گرشاسب نامه ).
و رجوع به ترنجیدن شود.