جان ترنجیداز غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ابوالعباس.
ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چون ترنج.
طیان.
بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ
عنصری ( از لغت فرس اسدی ، چ اقبال ص 69 ).
لختی بترنج ازقبل دینت میان سخت از بهر تن ای سست میان چند ترنجی.
ناصرخسرو.
شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام.
مسعودسعد.
سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا.
مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ).
و رجوع به ترنجیدن شود. || درشت گردیدن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود.