ترحال

لغت نامه دهخدا

ترحال. [ ت َ ] ( ع مص ) کوچ کردن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). سفر و کوچ و رحلت. ( ناظم الاطباء ) : و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست. ( جهانگشای جوینی ). در نزدیکی شهر نزول کردند مترددحال میان اقامت و ترحال. ( جهانگشای جوینی ).
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل.
مولوی.
از شدت تهطال شد رحال و حل و ترحال در آن وحل... تعسریافت. ( دره نادره چ شهیدی ص 493 ).

فرهنگ فارسی

۱- ( مصدر ) بار بستن کوچ کردن . ۲-( اسم ) رحلت کوچ .جمع : ترحلات .

فرهنگ معین

(تَ ) [ ع . ] (مص ل . ) کوچیدن ، بار بستن .

فرهنگ عمید

کوچ کردن، کوچیدن.

پیشنهاد کاربران

کوچ از دنیا؛ رحلت
مثالی از مثنوی:
کار او دارد که حق را شد مرید ** بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند ** تا شب ترحال بازی می کنند

بپرس