ترجمه شعر

پیشنهاد کاربران

بر افگندیی صنم ابر بهشتی
گر تن به آتش میدهی در شعله میرقصانمت. . .
بگذشت چه گویم که چه بر من بگذشت, سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
...
[مشاهده متن کامل]

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

من نشستم بروی می بخری برگردی ترسم این است مسلمان شده باشی جایی
معنی بیت این جهان راه است و ما راهی و مرکب ، خوی ماست
رو میگید ؟؟؟
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چون یوسفی ولیکن به درون نظر نداری. . .
ویران شده را حوصله منت معمار نباشد
ویرانه ما را بگذارید که ویرانه بماند. . .
نه چمن رنگ وقت داشت نه گل بوی بقا
حیرت آلوده به هر سو که تماشا کردم
گر محشر ز من از حاصل دنیا پرسند
گویم افسوس همه خواهش بیجا کردم
همت بلند دار که مردان روزگار
با سرسپردگی همه جانها سپرده اند
جانها همه در پی ات عزم ارادتند
با سرسپردگی کمر همت ببسته اند
گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست
سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست
از روان گردانی وضع جهان غافل نباش
صبح وشام این گلستان انقلاب رنگهاست
ز تو هر زره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
به مردی هنر در هنر ساخته. سرش از هنر گردون افروخته
چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم.
ازنظرت کجا رود ، ور برود تو همرهی
رفتو رها نمیکنی، آمدو ره نمیدهی
معنی شعر : پایه بسیار سوی بام بلند
تو به یک پایه چون شوی خرسند
میشه شعر . . . چو شادم می توانی داشت ، غمگینم چرا داری رو معنی کنید
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت
آمد و رفت نفس ها بس بود سوهان مرا
. بیت زیر را معنی کنید:
کلک را کف تیر سرنگون گردد چون من زخدنگ خامه
سرگیرم
چو گشودم دفتر قانون عشق، شسته شد دل از غمش در خون عشق
یادها رفتند ماهم می رویم از یادها
کی پر کاهی بماند در میان بادها
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
در آن دوری وبد حالی نبودم از رخت خالی به دل میدیدمت وز جان سلامت میفرستادم
معنی شعر بابا طاهر یکی درد یکی درمان می پسندد یک وصل یک جان می پسندد من از درد و درمان و صل و هجران پسندم آنچه جانان پسندد
ده روز
گر حیات جاودان بی عشق باشد
مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد
حیات جاودانی
گر یار باشدت غم مخور نجاتت میدهد چو مار
انجا دشتی است شامل همه تصورات راست و چپ
تورا انجا خواهم دید
برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم از آن ره که توان رو به قضا کرد
�گر بهار و لاله و نسرین بروید گو مروی
�پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
فلک جز عشق محرابی ندارد ، جهان بیخاک عشق آبی ندارد
خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را
وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
حکایت سیزدهم
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه می گویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
...
[مشاهده متن کامل]

گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
حکایت چهاردهم
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم
گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید
و الفقیرُ لا یَمْلِکُ
هر چه درویشان راست وقف محتاجان است حاکم دست از و بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری گفت ای خداوند نشنیده ای که گویند
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین

نفس شومم به دنیا بهر آن است
که تن از بهر موران پرورانست
نذونستم که شرط بندگی چیست
هرزه بورم به میدان جهانست

در نیمه دیگرم درختی کاشتم که میوه فضا میداد درخت را تکاندم و آوار فضا مرا فاصله من کرد.
خطر در آبِ زیر کاه
بیش از بحر می باشد
من از همواریِ این خلقِ
ناهموار می ترسم
برآورد سر سالخورده از نهفت چو باد صبا بر گلستان وزد
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت چمیدن درخت جوان را سزد
در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟
که کشیدیم درین مرحله بس خواری ها
چو ستم کردی به من
بگو ز من چه دیده ای
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
کنار خوشه گندم گناه میبافم ب هر چ خوبی ولبخند آه میبافم هزار رود خروشان مقابلم اینجاست ب چشم های تو اما نگاه میبافم و زردتر شده هر روز برگ زندگی ام چرا نگفت کسی اشتباه میبافم وصد هزار سیاهی سوار قلب منند ولی ب آخر این قصه ماه میبافم
اسرار خدا لایق هر بی سر وپا نیست
هر بی سروپا لایق اسرار خدا نیست
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت
ای به قول دشمنان کوشیده در آزار من
دوستم، با من مشو دشمن که من یارم
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
در کوچه نیک نامان؛ ما را گذر ندادند ، گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را
هنگام بهار است جهان چوبت فخار
خیز ای گل فخار بیار ان گل بیخار
دوش در حلقه ما قصه گیسو تو بود
تادل شب سخن از سلسه موی تو بود
عمری دویده ایم موازی شبیه ریل
اصلا، اصل وصال ما دونفر در فراق ماست
تو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدم
که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بدان بکوش که به هر محالی از حال و نهاد خویش بنگردی که بزرگان به هر حق و باطلی از جای نشوند
نداردپای عشق او دل بی دست وبی پایم که روز وشب چومجنونم سرزنجیر میخایم
.
چیزی نمانده
از تنِ پاره پاره شده اش
و آغوشِ لزج اش در ترحم باد
این پرنده اگر اصیل باشد رد بال هایش در باد نمی میرد.

از اعتبارِ لبان متورم
در هی هیِ نیمه جان�
کسی پالتوی پَر تعارف کرد؟
...
[مشاهده متن کامل]

زمان سردش است!
در پستوی هق هق
صدای�ابری را می شنوی
بی سر
� مچاله بر "علفِ دیمی"
آب از تن می گذرد
و پرنده ای که� آه می کشد، منم!
"م ب آهو"

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
1. حاجت نبود مستی ما را به شراب 2. یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب 3. بی ساقی و بی شاهد و بی مطرب و نی 4. شوریده و مستیم چو مستان خراب
شد یارو به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مذت
زنده گشته جامعه ات در هر زمان بس ک دست هرکسی خورده بر آن
ابر از حجر که میخندد بدین سان غاه غاه

جان جهان!دوش کجا بوده ای
نی غلطم، در دل ما بوده ای
سر آن ندارد که بر آید آفتابی چه خیال ها گذر نکردو گذر نکرد خوابی
باغبان حرامت باد، زین چمن چو من رفتم
گر به جای من سروی، غیر دوست بنشانی
به رستم بر آنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت : بر خیره خیر
بازار گل فروش ندارد غم کساد
یعنی رواج گریه ما کم نمیشود
خوردموجی سرموج دگررا ولی دریا روان است و روان است
علی یابی زهر لفظ معین. بکن اعداد شش چندان بدین فن. بیافزا یک بزن بر اشر مظلوب. بیافکن بیست وبیست بر یازده زن.
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ارمدد خواهی، چراغ دل بر افروزی. حافظ
جدایی گمان کرده بودم، ولیکن ن چندان که یکسو نهی آشنایی
دوست به چل بامداد در گل ما داشت دست / تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدی
دلبری که دل را برد دلبری بیش نبود
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است گفتا :تو خود حجابی ، ورنه رُخم عیان است
یک باربمن قرعه عاشق شدن افتاد، یک باردگرباردگرگرباردگر، نه
در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان وه در چه صدف
مرد بی توشه کافتادز پای بر کمربند او چه زر چه خزف
شعر فرشته ی انس از پروین اعتصامی
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو
اگر تو هم برانی؛سر بی کسی سلامت
توحید گوی او، نه بنی ادم اندوبس
هربلبلی که زمزه برشاخسارکرد
گرهم گله ای هست
دگر حوصله ای نیست
گرهم گله ای هست
دگر حوصله ای نیست. . .
از مرام ریشه داران است؛استقامت در طوفان
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام بالله رسیدیم
با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست
ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم
در دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران
افرین جان افرین پاک را ان که جان بخشید و ایمان خاک را
سر مشت شد نگارم بنگر به نرگسانش
مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده که
مبادا
تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد
راست میگفت سهراب :
اینجا قحطی عاطفه است . . .
خورشید و جوشید و برکند خاک ز سمش زمین شد همه چاک چاک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
سواریست عمر ، از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
در خانه ی غم بودن
از همّتِ دون باشد
محتسب گفت:این ندانم خیز خیز
معرفت متراش وبگذار این ستیز
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم و طاقت و هوش
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٩٦)

بپرس