ترافق. [ ت َ ف ُ ] ( ع مص ) همراهی کردن. ( زوزنی ) ( دهار ) ( آنندراج ). بهم یار بودن. ( زوزنی ) ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ) ( از آنندراج ). همدیگر همراه شدن در سفر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || به اصطلاح ، گفتن شعر است بر وجهی که هر مصرع او را با مصرع بیتی از آن شعر که منضم سازند معنی تمام و قافیه در ردیف مستقل باشد. ( آنندراج ). نزد شعرا عبارتست از انشاء شعر بر وجهی که اگر هر مصراع اول را با مصراع دیگر ضم کنند بیتی مستقیم باشد از همان شعر و در لفظ و معنی و قافیه هیچ خلل نیفتد. ( مجمع الصنایع از کشاف اصطلاحات الفنون ). مانند:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جانم تف و تب بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آیین من است.امیر معزی ( از آنندراج ).
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست بریزیم اگر آب شوم.
_( l50k )_( از کشاف اصطلاحات الفنون ).