بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کندلیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.
خاقانی.
صاحب آنندراج در ذیل «ترازو کردن تیر» آرد: متعدی ترازو شدن تیر : در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را
ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است.
معز فطرت ( از آنندراج ).
رجوع به ترازو شدن شود. || در تداول عامه ، وزن کردن. سختن و سنجیدن.- دل را ترازو کردن ؛ کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن :
بیائیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم.
فردوسی.