وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد می کند با لب ترش.
مولوی.
- تر کردن پوز ؛ تر کردن لب. رفع عطش کردن : ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
تر کنی اندر شراب خلد پوز.
مولوی.
ورجوع به تر کردن لب شود- تر کردن چهره ؛ در بیت زیر مجازاً تر کردن چهره بخون جگر کنایه از گریستن بدرد و رنج کشیدن و رشک بردن است :
آندم که باد صبح بزلفت گذر کند
مشک ختن بخون جگر چهره تر کند.
سلمان ( از آنندراج ).
- تر کردن دماغ ؛ سر خوش شدن با قلیلی شراب. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). کمی شراب نوشیدن. ( ایضاً ). سرمست و شادمان کردن خاطر. فارغ داشتن مغز از گرفتگی ها. خرم شدن. شاد خاطر گشتن و شاد گرداندن :
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن.
حافظ.
لب پیاله ببوس انگهی بمستان ده بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن.
حافظ.
- تر کردن دهان ؛ تر کردن لب. رفع عطش کردن با آب و می و جز اینها : جوانشیری برآمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان تر کرد ناگاه.
نظامی.
|| جرعه ای بلب رساندن : مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوانتر کنم.
نظامی.
- ترکردن لب ؛ جرعه ای بلب رساندن رفع تشنگی را. در بیت زیر مجازاً آب خوردن. سیراب شدن : چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل.
( بوستان ).
|| کنایه از شرمسار کردن و عرق آوردن به خجلت : زاهد که کسب کرده همه عمر زهد خشک
نامردم ار به یک سخنش تر نمی کنم.
باقر کاشی ( از آنندراج ).
منم آنکه چون هرزه سرمی کنم فلک را زیک حرف تر می کنم.
سلیم ( از آنندراج ).
شوخ چشمی های خوبان هم بلاست بیشتر بخوانید ...