تخت بند

لغت نامه دهخدا

تخت بند. [ ت َ ب َ ] ( اِ مرکب ) چون کسی را حبس کنند گویند تخته بند کرده اند. ( انجمن آرا ). لیکن از شاهدهای ذیل چنین استفاده میشود که تخت بند نوعی پای بند است شبه عقال و کند : و برادر او را با هفصد کس از وجوه افراد... بگرفتند پیش سلطان آوردند. سلطان بفرمود تا از شمشیر هر یک تخت بندی ساختند و بر کعب هر یک نهادند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296 ). و چون او را به معتمد سلطان سپردند او را با تخت بندی که داشت به جانب غزنه بردند... شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد... ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ). || کنایه از آنست که چون دست کسی شکسته شود تخته ها را بر او نصب کنند تا دست او کج نشود. ( انجمن آرا ). به هر دو معنی رجوع به تخته بند شود.

تخت بند. [ ت َب َ ] ( اِخ ) از محلات آمل. رجوع به سفرنامه مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 114 و ترجمه وحید ص 153 شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) محبوس در بند افتاده.
از محلات آمل

پیشنهاد کاربران

بپرس