تحکم

/tahakkom/

مترادف تحکم: تعدی، زورگویی، امر، حکم، دستور، فرمان، داوری، قضا، قضاوت، حکومت، سلطه، فرمانروایی، تعدی کردن، زور گفتن، حکم کردن، فرمان دادن، داوری کردن، قضاوت کردن

برابر پارسی: زورگفتن، دستوردادن

معنی انگلیسی:
demand, highhandedness, imperative, snap, commanding, domineering

لغت نامه دهخدا

تحکم. [ ت َح َک ْ ک ُ ] ( ع مص ) فرمان بردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در خیابان نوشته که تحکم خواه نخواه حکم کسی قبول کردن. ( غیاث اللغات ). || تحکم در امری ؛ فرمان روا شدن در آن. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || حکم کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || داوری و حکم و فرمان. || قضاوت عادلانه. || فتوای شرعی و قضاوت ، خواه از روی میل محکوم باشد و یاعدم میل آن. ( ناظم الاطباء ). || حکومت نمودن بر کسی. ( آنندراج ). غلبه کردن و حکومت نمودن به زور. ( غیاث اللغات ). حکومت و فرمانروائی و غلبه کردن.جور و تعدی کردن. ( ناظم الاطباء ). حکومت نمودن بر کسی و عموماً در حکومت بیجا استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ) : وزیر را گفت این تحکم و تبسط و اقتراح این قوم از حد بگذشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ).
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدی.
خاقانی.
برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و بازستد آن تحکم است.
خاقانی.
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت.
خاقانی.
گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47 ). ازاین تحکمهای نالایق که بر ما می کند. ( ایضاً ص 48 ). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد . ( ایضاً ص 345 ).
زین جور و تحکمت غرض چیست
بنیاد وجود ما کن و رو.
سعدی.
تحکم کند سیر بر بوی گل
فروماند آواز چنگ از دهل.
سعدی.
|| دعوی کردن. ( غیاث اللغات ). تحکم در مسأله ؛ حکم کردن در آن به خودکامی بی آنکه سبب حکم را آشکار کند. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). سفسطه. ( مفاتیح ). || لا حکم الا للّه گفتن بعقیده حروریه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || کردن آنچه که دریابد. ( اقرب الموارد ). کردن آنچه که اراده کند. ( از قطر المحیط ): تحکم فالحسن قد اعطاکا. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

حکم کردن، حکومت کردن بزور، فرمانروایی، زوگویی
۱- ( مصدر ) زور گفتن تعدی کردن . ۲- داوری کردن قضاوت عادلانه کردن . ۳- ( اسم ) زور فرمایی زور گویی تعدی جور : (( بتحکم کاری از پیش نمیرود. ) ) ۴- فرمانروایی حکومت غلبه . ۵- داوری حکم قضاوت عادلانه. ۶- فتوای شرعی . جمع : تحکمات .

فرهنگ معین

(تَ حَ کُّ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) زور گفتن ، به میل خود رفتار کردن . ۲ - حکم عادلانه کردن . ۳ - (اِمص . ) زورگویی و تعدی . ۴ - حکومت ، فرمانروایی .

فرهنگ عمید

۱. حکم کردن.
۲. حکومت کردن به زور، به میل و رٲی خود حکم کردن.
۳. فرمانروایی.
۴. زورگویی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَحْکُمُ: حکم می کنی
معنی تَحْکُمَ: که حکم کنی
ریشه کلمه:
حکم (۲۱۰ بار)

مترادف ها

domination (اسم)
تفوق، استیلاء، تسلط، چیرگی، غلبه، سلطه، فرمانروایی، تحکم، سلطنت، فرمانفرمای

فارسی به عربی

هیمنة

پیشنهاد کاربران

زورچپاندن، زورچپانی ( بگمانم در بسیاری باره ها رساتر از آمیخته واژه ی �زورگویی� یاد شده در بالا باشد؛ زیرا �تحکم� در بسیاری باره ها زورگویی پوشیده در سخنِ زورگوست. )

بپرس