تحمیل کردن


مترادف تحمیل کردن: بار کردن، بار نهادن، سربار کردن، به گردن گذاشتن، تکلیف کردن، وادار کردن

برابر پارسی: واداشتن، وادار کردن، زور آور شدن

معنی انگلیسی:
compel, dictate, enforce, exact, impose, load, obtrude, saddle, superimpose, tax, thrust, stick, to impose

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- بار کردن بار نهادن . ۲- بگردن گذاشتن . ۳- کاری را بکسی فرمودن که فوق طاقت او باشد.

مترادف ها

burden (فعل)
بار کردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن

task (فعل)
تهمت زدن، تحمیل کردن، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

impose (فعل)
مالیات بستن بر، تحمیل کردن، گرانبار کردن، اعمال نفوذ کردن

inflict (فعل)
ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن

protrude (فعل)
تحمیل کردن، خارج شدن، جلو امده بودن، پیش امدن، برامدگی داشتن

constrain (فعل)
تحمیل کردن، بزور و فشار وادار کردن

horn in (فعل)
تحمیل کردن، فرو کردن

saddle (فعل)
تحمیل کردن، پالان زدن، زین کردن

فارسی به عربی

ابرز , افرض , اوقع , شرج , عبء , مهمة

پیشنهاد کاربران

تحمیل کردن: قبولاندن
زور کردن
دیکته کردن
سربار،
تحمیل کردن = سربار کردن،
تحمیل شدن = سربار شدن،
آمریکا همیشه بر کشورهای مخالف با خودش، تحریمهایی را تحمیل می کند.
آمریکا همیشه بر کشورهای ناهمسو با خودش، راهبَستهایی را سربار می کند.
چیزی را به اجبار بر گردن کسی گذاشتن
عا ) قالب کردن، زورچپان کردن
مجبور کردن

بپرس