تجلی کردن


مترادف تجلی کردن: جلوه کردن، جلوه گر شدن، ظاهر شدن، متجلی شدن

معنی انگلیسی:
shine, radiate

لغت نامه دهخدا

تجلی کردن. [ ت َ ج َل ْ لی ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ظاهر و آشکار شدن. جلوه کردن : گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند. ( گلستان باب پنجم ).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
سعدی.
بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.
واله هروی ( از آنندراج ).
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
اسیری لاهیجی ( ایضاً ).
در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.
علی خراسانی ( ایضاً ).

فرهنگ فارسی

ظاهر و آشکار شدن . جلوه کردن : گفت از دریچ. چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهد. او بر تو تجلی کند .

مترادف ها

emanate (فعل)
جاری شدن، بیرون آمدن، سرچشمه گرفتن، تجلی کردن

reincarnate (فعل)
تجلی کردن، حلول کردن، تجسم یا زندگی تازه دادن

transfigure (فعل)
تجلی کردن، تغییر شکل دادن

فارسی به عربی

انبثق

پیشنهاد کاربران

بپرس