همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه.
فردوسی.
نخواهم که چون تو یکی شهریارتبه گردد از چنگ من روزگار.
فردوسی.
تبه گردد آنهم بدست تو بربدین کین کشد گرزه گاوسر.
فردوسی.
|| ویران گردیدن : تبه گردد آن مملکت عنقریب
کزو خاطرآزرده گردد غریب.
سعدی.
|| نابود شدن. محوگردیدن : ز خورشید واز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.
فردوسی.
تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان.
فردوسی.
پند تو تبه گردد در فعل بد اوبرواره گژه آید چو بود کژ مبانیش.
ناصرخسرو.
|| دیگرگون گشتن. فاسد شدن : گر بخدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن.
مسعودسعد.
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.