تبجح

لغت نامه دهخدا

تبجح. [ ت َ ب َج ْ ج ُ ] ( ع مص ) شادمانه گردیدن. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). شاد شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( شرح قاموس ). شادی. شادمانی : وزیر بدان تبجح و ابتهاج نمود و درحال بخدمت حضرت شد. ( سندبادنامه ص 272 ). قاآن بدان اهتزاز و تبجح نمود و بفرمود تا جشنها ساختند. ( جهانگشای جوینی ). دعوت سلطان اجابت کردند و بدان استظهار یافتند و تبجح و استبشار نمودند. ( جهانگشای جوینی ). نزلهای بسیار پیش فرستاد و استظهار و تبجح و استبشار نمود. ( جهانگشای جوینی ). || بزرگواری نمودن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بزرگی نمودن. ( آنندراج ). || فخر کردن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

شادمانه گردیدن . شاد شدن .

فرهنگ عمید

۱. فخر و مباهات کردن.
۲. شاد و خرسند شدن.

پیشنهاد کاربران

بپرس