دگر جادوی نام او نام خواست
که هرگز دلش جز تباهی نخواست.
دقیقی.
تباهی بگیتی ز گفتار کیست دل دوستان پر ز آزار کیست ؟
فردوسی.
عزیزی بود خوار و زار و نژندگزیده تباهی ز چرخ بلند.
فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بودجهان بی درم در تباهی بود.
فردوسی.
تباهی به چیزی رسد ناگزیرکه باشد بگوهر تباهی پذیر.
اسدی.
برو با ویس گو از من چه خواهی چرا سیری نداری از تباهی.
( ویس و رامین ).
همی تا دایه باشد راه بینت بود دیو تباهی همنشینت.
( ویس و رامین ).
گفت اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329 ). اکنون فایده نیکو از دانش است و تباهی از نادانی است. ( کتاب المعارف ).چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
( بوستان ).
توانگران مشتغلند به تباهی و مست ملاهی. ( گلستان ).- عالم یا جهان تباهی ؛ عالم فساد ( مقابل کون ) :
ولیکن عالم کون و تباهی
دگرگون یافت فرمان الهی.
( ویس و رامین ).
|| پریشانی. بدی : چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست.
انوری.
که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش.
خاقانی.
یکی از ستمدیدگان بر او بگذشت و بر تباهی حالش نظر کرد. ( گلستان ). || پوسیدگی. || انهدام. ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) نابودشده. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نابود. ( فرهنگ نظام ). || ضایع گردیده. ( برهان ). ضایع. فاسد. ( ناظم الاطباء ). || منهدم. ( ناظم الاطباء ). || بکمال نرسیده. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).بهمه معانی رجوع به تباه و دیگر ترکیب های تباه شود.تباهی. [ ت َ ] ( ع مص ) ( از «ب هَ و» ) بایکدیگر فخر نمودن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ) ( دهار ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || با یکدیگر معارضه نمودن. ( آنندراج ).