دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
چهل خواهرستش چو خرم بهارپسر خود جز این نیست اندر تبار.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سر بسرنبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ز من ایمنی ، ترس بر دل مدارنیازارد از من کسی زان تبار.
فردوسی.
به پسند دل خویش او را درخواست زنی ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
فرخی.
ستوده پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسرمشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
منوچهری.
غم عیال نبود و غم تبار نبوددلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35 ).من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخرهم اهل زمین و هم تبارم.
ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من ز بهر بهترین آل و تباری.
ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی که بنده زاده این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزدبدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
سوزنی.
فرزند سعد دولت فرزند سعدملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. ( کتاب النقض ص 417 ). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. ( کتاب النقض ص 418 ).بیشتر بخوانید ...