تب گرفتن

لغت نامه دهخدا

تب گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) تب کردن. گرفتار تب شدن :
شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب.
کلیم ( از آنندراج ).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.

پیشنهاد کاربران

تب گرفتن ؛ مبتلا به تب شدن :
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 147 ) .
برآمد یکی بومهین نیم شب
تو گفتی زمین را گرفته ست تب.
...
[مشاهده متن کامل]

اسدی.
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
نظامی.
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.

بپرس