تاهرتی

لغت نامه دهخدا

تاهرتی. [ هََ ی ی / هََ ] ( ص نسبی ) منسوب به تاهرت. رجوع به تاهرت شود.

تاهرتی. [ هََ ]( اِخ ) رسول پادشاه مصر به ایران. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 397 و 402 شود. سمعانی آرد: وی مردی فصیح و آشنا بعلوم اسماعیلیان بود. برای دعوت سلطان محمود به خراسان آمد، محمود کار او را بمردم نیشابور واگذاشت و ائمه فرق در مجلسی با تاهرتی فراهم آمدند و استاد عبدالقاهربن طاهر بغدادی نیشابوری مکنی به ابی منصور با وی مباحثه کرد و او را ملزم ساخت چنانکه جواب نیارست گفت و ائمه بقتل او فتوی دادند. محمود به القادرباﷲ ماجری بنوشت و القادر بکشتن تاهرتی فرمود و وی را در نواحی بست بکشتند. ( الانساب ورق 102 ب ).

تاهرتی. [ هََ ] ( اِخ ) احمدبن القسم بن عبدالرحمن تاهرتی مکنی به ابوالفضل. از او حافظ ابوعمربن عبدالبر روایت کند. ( الانساب سمعانی ورق 102ب ).

تاهرتی. [ هََ ] ( اِخ ) قاسم بن عبداﷲ از مشایخ صوفیه است. صحبت عمروبن عثمان و بکربن حماد را دریافت. ( الانساب سمعانی ورق 102 ب ).

پیشنهاد کاربران

بپرس