لغت نامه دهخدا
تأنف. [ ت َ ءَن ْ ن ُ ] ( ع مص ) عار و ننگ داشتن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). ضجرت. بیزاری. دلتنگی. ( از دزی ج 1 ص 41 ) : شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 345 ).از این احوالات و مقالات تأنف نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 431 ). || راغب شدن زن از بارداری بمأکولات گوناگون و نوبه نو. گویند: انها لتتأنف الشهوات. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ویار کردن زن در آبستنی. || تأنف طعام ؛ نخوردن از آن چیزی. ( از قطر المحیط ). || تأنف دوستان را؛ طلب کردن ایشان را در حالی که کراهت داشته باشند و با هیچ کس آمیزش نکنند. ( از اقرب الموارد ).