جولاهه ایست همسر او در سرای او
کو کسوت لطیف ورا پود و تان کند.
کمال اسماعیل ( از شرفنامه منیری ).
من نیز هم ببافم خاص از برای توروزی که پود مدح درآرم به تان شکر.
کمال اسماعیل ( از فرهنگ نظام ).
نه همچون من که هر نفسش باد زمهریرپیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
واندر هوا همی شمرد پود و تان برف.
کمال اسماعیل.
عالم چو کارخانه جولاه و گردبادسازد کلافه از جهت پود و تان برف.
طالب آملی.
تان. ( اِ ) دهان باشد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان ) ( از فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) :
کوچک تانی که در حکایت
ریزد همه دُرهای مکنون.
عماد ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| بعضی اندرون دهن را گفته اند. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به ناظم الاطباء شود.تان. ( ضمیر ) ضمیر مخاطب و جمع مخاطب هم هست همچو: خودتان و همه تان. ( برهان ) ( آنندراج ). ضمیر جمع مخاطب است بمعنی شما و شما را که ملحق به اسماء و افعال میشود مثل اسبتان و گفتمتان. ( فرهنگ نظام )... و ضد این «شان »است و اکثر محل بعد تان و شان «را» محذوف بود. ( شرفنامه منیری ). محمّد معین در حاشیه برهان آرد: پهلوی «تان » ( ضمیر دوم شخص جمع ) - انتهی. ضمیر متصل جمع مخاطب ( شما ) :
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادن تان نباشد جز به نیسانها.
ناصرخسرو.
همچو طفلان جمله تان دامن سواردامن خود را گرفته اسب وار.
مولوی.
|| ضمیر متصل جمعمخاطب مفعولی ( شما را ): این استعمال در پهلوی هم سابقه داشته : تان شرم و ننگ باد. ( کارنامه اردشیر ).بیشتر بخوانید ...