بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد.
مسعودسعد.
و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. ( کلیله و دمنه ). - تازه گشتن نعمت ؛ تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن : چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. ( تاریخ بیهقی ). || خرم ، باطراوت ، شکفته ، جوان شدن :
دگر بهره زو کوه ودشت و شکار
کز آن تازه گشتی ورا روزگار.
فردوسی.
کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت.
فردوسی.
راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی.
منوچهری.
ای رسیده شبی بکازه من تازه گشته بروی تازه من.
سوزنی.
پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید.
؟ ( از ذیل جامع التواریخ رشیدی ).