ورا چون تن خویش داری بمهر
بفرمان او تازه گردَدْت چهر.
فردوسی.
- تازه گردیدن دین ، کیش و مانند آن ؛ استوار شدن آن. استحکام وی : کزین بگذری پنج راهست پیش
کز آن تازه گردد ترا دین و کیش.
فردوسی.
فرستم چو فرمایدم پیش اوی وز آن تازه گردد دل و کیش اوی.
فردوسی.
- تازه گردیدن روان ( جان ) ؛ فرح و سرور یافتن روح و جان. شادشدن آن : پر از گاو و نخجیر و آب روان
ز دیدن همی تازه گردد روان.
فردوسی.
ز بس رنگ و بوی و ز آب روان تو گفتی کز او تازه گردد روان.
فردوسی.
بگرد اندرش آب و رود روان که از دیدنش تازه گردد روان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
بسبزی کجا تازه گردد دلم که سبزی بخواهد دمید از گلم ؟
( بوستان ).
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی.
سعدی.
رجوع به تازه و ترکیبات آن ، مخصوصاً تازه گشتن شود.