عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است.
منوچهری.
چون که من پیرم جهان تازه جوان گرنه زین مادر بسی من مهترم.
ناصرخسرو.
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر.
حافظ.
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب.
صائب ( از آنندراج ).
گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم.
ظهوری ( ایضاً ).
|| مجازاً، لطیف. باطراوت. زیبا : تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.