ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه.
فردوسی.
بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دُم سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936 ).
برون رفت تازان بمانند گرددرفشی پس پشت او لاژورد.
فردوسی.
بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای.
فردوسی.
بزرگان که با طوق و افسر بدندجهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه.
فردوسی.
بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه.
فردوسی.
بگشتند گرد لب جویبارگرازان و تازان زبهر شکار.
فردوسی.
سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت.
فردوسی.
هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه.
فردوسی.
شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان.
فردوسی.
فرستاده تازان به ایران رسیدز خاقان بگفت آنچه دید و شنید.
فردوسی.
فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای.
فردوسی.
فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان.
فردوسی.
فرستاده تازان بکابل رسیدوزو شاه کابل سخنها شنید.
فردوسی.
که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه.
فردوسی.
هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان.
فردوسی.
همی رفت تازان بکردار دودچنان چون سپهبدْش فرموده بود.
فردوسی.
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زودسوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال.
فرخی.
خجسته خواجه والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها.
منوچهری.
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ).و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118 ). و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157 ).بیشتر بخوانید ...