بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب نخواهی نهفت.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 340 ).
بتاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید.
فردوسی ( شاهنامه ایضاً ج 2 ص 353 ).
بیابان و تاریکی و پیل و شیرچه جادو چه نر اژدهای دلیر.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 910 ).
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه کسی روز روشن ندید و نه ماه.
فردوسی ( شاهنامه ج 6 ص 1514 ).
به روم و بهندوستان بر بگشت ز دریا و تاریکی اندرگذشت.
فردوسی ( شاهنامه ج 6 ص 1532 ).
چو دارا سر و افسر او ندیدبتاریکی اندر بشد ناپدید.
فردوسی ( شاهنامه ج 6 ص 1790 ).
دگر مهره باشد مرا شمع راه بتاریکی اندر شوم با سپاه.
فردوسی ( شاهنامه ج 7 ص 1888 ).
سدیگربتاریکی اندر دو راه پدید آمد و گم شد از خضر شاه.
فردوسی ( شاهنامه ج 7 ص 1879 ).
چو آمد بتاریکی اندر سپاه خروشی برآمد ز کوه سیاه.
فردوسی ( شاهنامه ج 7 ص 1891 ).
چو از آب حیوان بهامون شدندز تاریکی راه بیرون شدند.
فردوسی ( شاهنامه ج 7 ص 1891 ).
که او در سخن موی کافد همی بتاریکی اندر ببافد همی.
فردوسی ( شاهنامه ج 7 ص 2074 ).
همه پاک از این شهر بیرون شویدبتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی ( شاهنامه ج 8 ص 2346 ).
بتاریکی اندر دهاده بخاست ز دست چپ لشکر و سمت راست.
فردوسی ( شاهنامه ج 8 ص 2626 ).
دگرباره چون شد بخواب اندرون ز تاریکی آن اژدها شد برون.بیشتر بخوانید ...