تاریک

/tArik/

مترادف تاریک: تار، تیره، داج، دیجور، سیاه، ظلمانی، ظلمت آلوده، ظلمت زده، قیرگون، کمرنگ، لیل، مظلم، مبهم، ابهام آلود، غیرشفاف ، مشکل، غامض، پیچیده، آشفته، مغشوش، نابسامان، پریشان، گرفته، ناراحت

متضاد تاریک: روشن

معنی انگلیسی:
dismal, dusky, murky, obscure, shadowy, somber, sombre, dark, night, black, sunless

لغت نامه دهخدا

تاریک. ( ص ) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. ( آنندراج ). در استعمال ، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام ، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. ( از چراغ هدایت از غیاث اللغات ). محمد معین در حاشیه برهان قاطع آرد: از تار + َیک ( نسبت )، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا ( بارتولمه 650 ) ( نیبرگ 223 ) ( اساس اشتقاق فارسی 370 )، سنگسری توریک ، سرخه ای تاریک ، شهمیرزادی تاریک ( کتاب 2 ص 195 )، اشکاشمی تاریکان ( پیش از طلوع فجر ) ( گریرسن 98 )، گیلکی تاریک ؛ تیره ، تار، ظلمانی ،کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. ( از فرهنگ نظام ). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس : دحامس ؛ شبهای تاریک. مغلندف ؛ سخت تاریک. مغلظف ؛ سخت تاریک. مغدرة؛ شب تاریک. بحر دجداج ؛ دریای سیاه و تاریک. ( منتهی الارب ) :
آبکندی دور وبس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
بتن جامه ٔخسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت.
فردوسی.
چنین گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه.
فردوسی.
بدان برترین نام یزدان پاک
برخشنده خورشید و تاریک خاک.
فردوسی.
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.
فردوسی.
ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.
فردوسی.
ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.
فردوسی.
وز آن پس که پرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353 ).
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

تاری، تاران، تارین، تیره وتار، تیرگی، ظلمت
( صفت ) ۱- تیره تار مظلم ظلمانی مقابل روشن . ۲- سیاه . ۳- نا خردمند. ۴-گمراه.۵- عاری از صفا پلید. ۶- بد کار سیاهکار . ۷- پیچیده مبهم مشکل.
حجله پوشیدن و آراستن حجله را به اریکه .

فرهنگ معین

[ په . ] (ص . ) ۱ - تیره ، تار. ۲ - سیاه .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ روشن] تیره وتار.
۲. [مجاز] پیچیده، درهم، مبهم، مشکل.
۳. سیاه.
۴. [قدیمی، مجاز] بد.
۵. [قدیمی، مجاز] افسرده، اندوهگین، خشمگین.
۶. [قدیمی، مجاز] گمراه و پلید.

واژه نامه بختیاریکا

شَه

مترادف ها

blind (صفت)
تاریک، کور، نابینا، بی بصیرت، عاجز، غیر خوانایی، نا پیدا، هر چیزی که مانع عبور نور شود

ambiguous (صفت)
مبهم، دو پهلو، تاریک، با ابهام

dark (صفت)
تاریک، تیره رنگ، سیاه، تیره، تار، ظلمانی

dim (صفت)
مبهم، تاریک، تیره، تار، کم نور

black (صفت)
زشت، تاریک، سیاه، مشکی، سیاه رنگ، تیره، چرک و کثیف، تهدید امیز

gloomy (صفت)
ترشرو، تاریک، تیره، غم افزا، افسرده، پکر، تاریکی افسرده کننده

dusky (صفت)
مبهم، تاریک

somber (صفت)
تاریک، غم انگیز، تیره، سیر، محزون، سایه دار

sombre (صفت)
تاریک، غم انگیز، تیره، سیر، محزون، سایه دار

benighted (صفت)
تاریک، عقب مانده، گرفتار تاریکی جهل، شب زده، عقب افتاده

murk (صفت)
تاریک، تیره

caliginous (صفت)
تاریک، تیره، تار، مه الود

cimmerian (صفت)
تاریک، افراد کشور ظلمات، ظلمانی

darkling (صفت)
تاریک، تیره

lackluster (صفت)
تاریک، بی نور، بدون زرق و برق، تار و بی برق

stygian (صفت)
تاریک، وابسته به رودخانه استیکس

فارسی به عربی

خافت , ستارة , ظلام , کییب , متجهم

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ فارسی یا فرهنگ عمید
تاریکتاریکتاریکتاریکتاریک
تاریک از دو بخش "تار" و "یک" ساخته شده است. "یک" در زبان پهلوی برابر "ی" بوده است پس تاریک می شود "تاری" که در اینجا با نگرش ( =توجه ) به کاربرد "ی" در "تاری"، می شود "جای تار".
بدرود!
اگر غم را چو آتش دوذ بوذی
جهان تاریک بوذی جاوذانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه
شهید بلخی
واژه تاریک
معادل ابجد 631
تعداد حروف 5
تلفظ tārik
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: tārīk] ‹تار، تاری، تارین، تاران، تارون، تاره›
مختصات ( ص . )
آواشناسی tArik
الگوی تکیه WS
...
[مشاهده متن کامل]

شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار

تاریک=اسود، مدلهم، حالک ، حانک، غبرا
متضاد#سپید, ابیض، غرا
بی شمع. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی شمع ) تاریک. بی فروغ و روشنایی :
محفل بی شمع راهیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام.
سعدی.
بی فروغ. [ ف ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی فروغ ) بی پرتو
تار، تاریک و تیره
ریشه هندواروپائی تم - tem یا سیاه و در بهلوی و فارسی میانه تاریگ tarig و در اوستا تماه temah ودر ساتسکریت تمیسرا tamisra یا شب تاریک و تاماس tamas یاسیاه و تاریک ودر لاتین تنبرائی tenebrae و تمر temere که در انگلیسی temerity تمریتی ودر المانی دامن dāmn.
...
[مشاهده متن کامل]

�کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش را - نیما یوشیج�

تارک النور = تارک الشمس = تاریک = Dark
"وَ یَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِکُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ"
بی شمع. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی شمع ) تاریک . بی فروغ و روشنایی : محفل بی شمع راهیچ نباشد فروغ مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام . سعدی .
چراغ مرده . [ چ َ / چ ِ م ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) تاریک . ظلمانی . بی نور و بی فروغ : مجنون چو شب چراغ مرده افتاده و دیده زاغ برده . نظامی .
خاموش
معنی
تاریک
تار/ تاری/ تاریک: این سه واژه همگون اند و در جمله ارزش یکسان دارند و در مقام صفت می توانند جانشین یکدیگر شوند.
( ( شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
که گل از خار همی آید و صبح از شب تاری
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۹۹.
شبگون. [ ش َ ] ( ص مرکب ) شبرنگ ، چه گون به معنی رنگ آمده است. ( برهان ) . شبرنگ. ( آنندراج ) . سیاه و تار. ( ناظم الاطباء ) :
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.
دقیقی.
پری چهره گفت سپهبد شنود
...
[مشاهده متن کامل]

ز سر شعر شبگون همی برگشود.
فردوسی.
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی.
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.
فردوسی.
روزم ز تفکر همه شبگون گردد
دل خون شود و ز دیده بیرون گردد.
فرخی.

چراغ مرده
واژه تاریک احتمالا با واژه دارک ( dark ) انگلیسی هم ریشه باشذ
تاریک به ترکی: قارانلیق ، قارانقولوق
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس