بعد ماکاش بسازند سبو از گل ما
تا برآید مگر از لعل تو کام دل ما
آه دل می نکند در دل سخت تو اثر
آری آری شکند مشت کجا سندان را.
تیر تو ز بس بنشست ای سخت کمان بر دل
جای مژه ام از چشم سر برزده پیکانها.
نه تنها روی شهرآشوب دارد
بت من هرچه دارد خوب دارد
من آن گرگم که یوسف را دریده ست
چنین فرزند اگر یعقوب دارد.
آنکه بیگانه صفت میرودامروز ز پیشم
دوش در خانه خود خواند بمهمانی خویشم.
جای اشک از مژه دیده اگر خون بفشانی
این نه آبیست کز آن آتش ما را بنشانی.
چاره ای گرچه وقت اخذ صلات
شعرا را بجز سماجت نیست
لیک امروز حاجتم گر ازو
برنیاید مرا لجاجت نیست
بر سر قبر جدّ او فردا
بیشکم جز قضای حاجت نیست.
کاشی پسری که مایه شیرینی را
دزدیده رخش ز لاله رنگینی را
محمود کسی است در صفاهان کامروز
بشکسته ز کاشی چنین چینی را.
قصاب پسر که دنبه سرمایه اوست
برتر ز لطافت از پری مایه اوست
چون دنده نهد بیاد پس ران بگذر
از سینه و گردنش که پیرایه ٔاوست.
شوخی که خیال من بر آن می گردد
گرد همه کس چو دیگران می گردد
بود آنکه مرا لباده دوک کنون
چون چرخ بکام دیگران می گردد.
در صومعه شیخ قصه ای تازه کند
در دیر کشیش ذکر آوازه کند
آسوده کسی که بر حدیث هر دو
یک گوش چو در، یکی چو دروازه کند.
ازبهر شکار آن صنم موی کمند
با جامه لاله گون برآمدبه سمند
هر کس که ز دور دید او را می گفت
بادی بوزید و آتشی گشته بلند.
گفتم بخلاف پیش افیون نخورم
یعنی که دگر شراب گلگون نخورم
گیرم شب جمعه باشد وماه رجب
ساقی چو رضا شود، بگو چون نخورم ؟
( مجمع الفصحا ج 2 صص 83 - 84 ).