تاجور

/tAjvar/

مترادف تاجور: اورنگ نشین، پادشاه، تاج دار، سلطان، شاه

متضاد تاجور: رعیت، مملوک

معنی انگلیسی:
wearing a crown

لغت نامه دهخدا

تاجور. [ تاج ْ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) این کلمه از تاج ( معرب تاگ ) است با مزید مؤخر «ور». بزبان ارمنی تاگاور ( تاجور ). کنایه از پادشاه. ( آنندراج ). شهریار. تاجدار. مَلِک. سلطان. صاحب تاج. تاج گذارده. شاه. بزرگ. معمم. مکلل. مکلله :
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.
فردوسی.
از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن.
فردوسی.
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.
فردوسی.
بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.
فردوسی.
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.
فردوسی.
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیده تاجور پر ز خون.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
فردوسی.
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی ، مگردان گهر.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.
فردوسی.
بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.
فردوسی.
پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.
فردوسی.
پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

تاجدار، صاحب تاج وتخت، پادشاه
۱- داری تاج با افسر . ۲- پادشاه سلطان .

فرهنگ معین

(وَ ) (ص مر. ) ۱ - دارای تاج . ۲ - پادشاه ، سلطان .

فرهنگ عمید

۱. تاج دار.
۲. [مجاز] صاحب تاج وتخت، پادشاه.

پیشنهاد کاربران

بپرس