تاج الساده
لغت نامه دهخدا
ای چهره تو نامه اسرار دلبری
وی طره تو سوره آیات ساحری.
با زلف تاب داده چون شام مظلمی
با طلعت خجسته چون صبح انوری
از عارضت که می ببرد آب آفتاب
گه زار ماه و زهره و گه خوار مشتری
در باغ حسن خم زده زلف بنفشه وار
خوش بوی و تر و پرشکن و چابک و طری
جزعت فزوده شکل طلسمات زرق و سحر
لعلت نموده معجزه های پیمبری
دیباچه عذار تو کاسد گذاشته
بازار شقه گل و اکسون ششتری
خاک کفت عروس جهان را چو زیورست
ای شاه ملک حسن چه در بند زیوری
منسوخ شد ز نقش رخ بت مثال تو
مرسوم نقش بستن و آیین بتگری
گر آذر است قبله زردشتیان چرا
محراب ماست آن رخ میگون آذری
در عقل و حس برابر و یکسان کجا بود
صنع خدای و صنعت مانی و آزری ؟
از پای در فتادم و از دست شد که چشم
روزی ندید از تو مراعات سرسری
صبر مرا مکش بجفا زآنکه روز نحر
فتوی نداد شرع بقربان لاغری
بی وصل دلفروز رخت گفته ام بسی
کس را مباد عشق [ و ] غریبی و بی زری
گریان ز درد فرقت آن خال مشک فام
حیران ز نقش فترت این زلف عنبری
بس شب که در نظاره گردون گذاشتم
ماندم عجب ز هیأت این چرخ چنبری
صراف آفرینش گویی نثار کرد
بر نطع چرخ صرّه دینار جعفری
می گفتم ای مشبکه هر فساد و کون
در قبضه ارادت صانع مسخری
ای سقف لاجوردتو در هر شبی و روز
زیر و زبر شوی مزن این لاف بر تری
ای آسمان چه کبر کنی سالها گذشت
دعوی همین که جایگه چند اختری
تا کی کشم تهور هر ناکس ای زحل
هندوی پیر فاسق منحوس پیکری
ای مشتری چو دست ستم جان من ربود
ما را چه گر تو حاکم انصاف گستری
مریخ بی خرد، خود رندی معربدست
مصروف کرده عمر به آشوب [ و ] داوری
ای آفتاب همچو زن ناستوده فعل
از شرم کار بیهده در زیر چادری
وی زهره از برای مقیمان مصطبه
در ساز چنگ و بربط و آیین شاعری بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید